174 روز

متن مرتبط با «روز» در سایت 174 روز نوشته شده است

324 روز

  • شروع کنم به نوشتن؟از جایی شروع کردم به ننوشتن که گفتن از روزهام برام خجالت آور بود.مهم نیست از الان میگمحس میکنم با اینکه از خودکشی می ترسم آخر یه روز بدون هیچ فکری بدون گذاشتن هیچ یادداشتی و بدون هیچ خداحافظی انقدر به راه رفتن ادامه میدم تا یا به ماشینی بخورم یا زیر پام خالی بشه یا سرم بره زیر آب.تو رزومه م مینویسم فردی مشتاق سخت کوش و با انگیزه، براش فعل نمیذارم، امیدوارم نفهمن فعلش نیستمه.افکارم زیادی از هم گسیخته شده، خودم هم :) انگار تو مغزم دارن دست رشته بازی میکننمحمد علی همیشه زود جواب ایمیل میداد یعنی چی شده؟اصلا نمیدونم عاقبتم برام اهمیت داره یا نه، میگم وقتی برای جهان اهمیت نداره چرا برای من اهمیت داشته باشه؟بذارم به فنا برم تموم شه دیگه یه روز بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 321 روز

  • نمیدونم چی شد یاد آلزایمر افتادم، فکر کنم بهتره دوباره بعضی روزامو بنویسم.شاید یه روزی خواستم به یاد بیارم.امیدوارم بتونم بدون سانسور و خجالت کشیدن از قضاوت خودم تو آینده بنویسم.برای شروع، من دنبال دوست میگردم. دوستای قبلیم انقدر ازم فاصله گرفتن که اگه امشب بمیرم نهایت یک ماه دیگه با خبر میشن. یه دوست جدید دارم، هم اتاقیم الهه، دوسش دارم ولی هنوز خیلی باهاش راحت نیستم، نمیتونم هرچیزی ازش بخوام، باهاش رودرواسی دارم، از خواسته هام میگذرم. زمان نیاز داره ولی نداریم، ترم آخره، و اگه بشه نهایت تا آخر تابستون هم اتاقی میمونیم و بازم فاصله شهرها.به یکی دو شب هست پیام میدم، سعی کردم حالشو خوب کنم، یه چیزایی نوشته بود که دقیقا حرفای من بود وقتی میخوام نیست و نابود بشم، ولی داشتم فکر میکردم احتمالا کار خوبی نکردم، این موقتی بودن ها برای هیچکس خوب نیست، برای من که اصلا خوب نیست. یه لحظه هایی آدم فکر میکنه وای چه کار خوبی کردم و چقدر در حق طرف محبت کردم ولی شاید هم اینطور نباشه.دارم به آدمایی که خودخواسته بهم نزدیک شدن و بهشون عادت کردم و بعد تصمیم گرفتن برن فکر میکنم. یه جريان عادی از زندگیه ولی مانع این نمیشه که با خودت فکر نکنی که چی شد که نموندن؟  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 322 روز

  • دیروز با الهه رفتیم باغ کتاب، اولین بار بود میرفتم، چون ماشین نداشتیم خیلی پیاده روی کردیم ولی هر دومون راضی بودیم از این دو روز گذشته، روز قبلش هم رفتیم سینما مرد بازنده رو دیدیم.جمعه هم اتاقی جدیدمون هم میاد، امیدوارم با اونم بتونیم راحت دوست بشیم.ساعت پنج صبحه و هنوز نخوابیدیم، کم کم دارم از شبا به خاطر مرور گذشته متنفر میشم.یعنی امیرعلی داره چیکار میکنه الان؟ نمیدونم رفت سربازی یا نهفقط چون خوابم نمیبره اومدم بنویسم، ساعت ده بلیط قطار دارم، از یه قسمتی از ایستگاه قطار تهران خیلی بدم میاد، اونجایی که یه دفعه بغلم کرد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 323 روز

  • دارم دنبال کار میگردم، پیدا کردن کار برام سخت نیست ولی تصمیم گیری برای انتخاب مناسب ترین شغل برای شرایط فعلیم نیاز به کمی صداقت با خود داره که مطمئن نیستم داشته باشمش.آخه از فکر کردن به بعضی چیزها مثل شکست خوردن و تجربه های ناموفق دیگه فراریم.واقع گراییم فقط میتونه بهم هشدار از وضعیت آخر بده.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 317 روز

  • احساس بی ارزش بودن دارمدارم فکر میکنم میشه اشتباهات این یک سال اخیر رو جبران کنم برای خودم؟!چرا هرچی میگذره به جای اینکه عاقل تر بشم احمق تر میشم؟!!!قبلا هم این احساس رو داشتم که برای ارتباط گرفتن با , ...ادامه مطلب

  • 244 روز

  •  دارم کتاب نیمه تاریک وجود رو می خونم، اول کتاب هم میگه دیگه بعد از خوندن این کتاب مسیر زندگیت عوض میشه و خیلی دگرگون میشی و این حرفابا خوندن نیمی از کتاب فقط مثل دیوونه ها نگاه می کنم ببینم چه ویژگی , ...ادامه مطلب

  • 248 روز

  • یکی از آرزوهام این بود یکی باشه در مورد کتابی که خوندیم با هم حرف بزنیم و نقدش کنیم، بالاخره رسیدم بهش تو یه گروه‌ عضو شدم هفته ای یه کتاب می‌خونیم و یه روز همه جمع میشیم در موردش حرف می‌زنیم، بسی کیف داد، بسی پرحرفی کردم، بالاخره یکم احساس کردم از سطحی بودن دراومدمالبته همه ی این پرحرفی ها تو قسمت مجازیه، اگر جلسه هامون حضوری بشه بنده فقط شنونده میشم :(, ...ادامه مطلب

  • 249 روز

  • دوست دارم یکم تمرین مسئولیت پذیری بکنم، نمیدونم چرا فکر میکردم خیلی مسئولیت پذیرم در حالی که مدام تو زندگیم ازش فرار کردم البته هروقت مسئولیتی بهم داده شده خوب از پسش براومدم ولی نیاز به انجام دادن کارهایی دارم که تاثیرش رو تو رفتارم بفهمم حقیقتا گاهی اکت های بچگونه ای دارم که حالمو به هم میزنهنامادری درونم میگم خودتو اذیت نکن تو تنبلی، راهکارم اینه که لازم نیست کارهارو سریع انجام بدی خیلی آروم پیش برو ولی تمومش کنگفته بودم نامادریمو دوست دارم؟ , ...ادامه مطلب

  • 251 روز

  • یه بیماری جدید در خودم کشف کردم به نام میل به خداحافظیهیچ جا قرار ندارم‌، پیش هیچکس آروم نمیشمانگار هیچ چیز برام اهمیت نداره فقط یه سری اصولی که یاد گرفتم رو خودکار انجام میدمشایدم اغراق میکنم، دیگه نمیدونم کدوم احساسم درسته کدوم اشتباه , ...ادامه مطلب

  • 252 روز

  • از فصل اول سریال you اون قسمتی که بِک تو اتاق شیشه ای زندانی میشه و دچار ترس و وحشت هست، به صورت نمادین میتونم بگم منم تو اون اتاق شیشه ای هستم،هیچ ایده ای ندارم که کی زندانیم کرده و از چه زمانی تو او, ...ادامه مطلب

  • 229 روز (یه روز از گذشته‌ - وقتی مامانی زنده بود)

  • یه بلوز مشکی ساده باید بخرم،ارایشگاه برم ولی به موهام دست نمیزنم دارم باهاشون کنار میام،پایان نامه رو تکمیل کنم شنبه ازمون استخدامی رو بدم و به کارای اداری تسویه حساب برسم،اگر خدا کمکم کنه و تا یکشنبه, ...ادامه مطلب

  • 231 روز

  • امروز فرم استخدام یکی از اونایی که با من برای مصاحبه اومدن رو دیدم و نظر مدیرم که تو فرم نوشته شده بودبه نظرم اومد قبل از من با ایشون تماس گرفتن و حالا یا پشیمون شده یا جای بهتر استخدام شدهمیخوام بگم , ...ادامه مطلب

  • 232 روز

  • یکم دلم برای خودم سوخت امروز سر یه موضوع مزخرف کاری به خاطر یکم اختلاف نظر با وجود اینکه اشتباهی نکردم مجبور به معذرت‌خواهی شدم، منظورم از اجبار شخص خاصی نيست، شرایط مجبورم کرد و با اینکه هیچوقت از مع, ...ادامه مطلب

  • 233 روز

  • یه روز مرخصی گرفتم بمونم خونه برای امتحان زبانم بخونم از صبح که بیدار شدم درگیر مسائل خانوادگی شدم و فکرمو درگیر کردخوبی ساعت کاری زیاد و مشغول کردن خودم با کلاس و این چیزا این بود که از مشکلات خانواد, ...ادامه مطلب

  • 234 روز

  • خیلی وقته هیچی ننوشتمنمیدونم چی میخوام بگمشاید به یکی که ممکنه نگران نبودنم بشه (احتمالا اجنه ی وبلاگم)بخوام بهش بگم که حالم خوبه مثل همیشه، بعضی وقتا پر از انرژی ساختگی بعضی وقتا پر از پوچی و حس بی و, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها