321 روز

ساخت وبلاگ

نمیدونم چی شد یاد آلزایمر افتادم، فکر کنم بهتره دوباره بعضی روزامو بنویسم.

شاید یه روزی خواستم به یاد بیارم.

امیدوارم بتونم بدون سانسور و خجالت کشیدن از قضاوت خودم تو آینده بنویسم.

برای شروع، من دنبال دوست میگردم. دوستای قبلیم انقدر ازم فاصله گرفتن که اگه امشب بمیرم نهایت یک ماه دیگه با خبر میشن. 

یه دوست جدید دارم، هم اتاقیم الهه، دوسش دارم ولی هنوز خیلی باهاش راحت نیستم، نمیتونم هرچیزی ازش بخوام، باهاش رودرواسی دارم، از خواسته هام میگذرم. زمان نیاز داره ولی نداریم، ترم آخره، و اگه بشه نهایت تا آخر تابستون هم اتاقی میمونیم و بازم فاصله شهرها.

به یکی دو شب هست پیام میدم، سعی کردم حالشو خوب کنم، یه چیزایی نوشته بود که دقیقا حرفای من بود وقتی میخوام نیست و نابود بشم، ولی داشتم فکر میکردم احتمالا کار خوبی نکردم، این موقتی بودن ها برای هیچکس خوب نیست، برای من که اصلا خوب نیست. یه لحظه هایی آدم فکر میکنه وای چه کار خوبی کردم و چقدر در حق طرف محبت کردم ولی شاید هم اینطور نباشه.

دارم به آدمایی که خودخواسته بهم نزدیک شدن و بهشون عادت کردم و بعد تصمیم گرفتن برن فکر میکنم. یه جريان عادی از زندگیه ولی مانع این نمیشه که با خودت فکر نکنی که چی شد که نموندن؟ 

174 روز...
ما را در سایت 174 روز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mimrefe بازدید : 106 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 5:16